امروز در ایستگاه اتوبوس دختری را دیدم با موهای طلایی
به او غبطه می خوردم خیلی بشاش به نظر می رسید
هنگام پیاده شدن از اتوبوس در راهروی اتوبوس می لنگید
اوفقط یک پا داشت
اما هنگام عبور لبخند می زد
اوه خدایا !مرا به خاطر گله هایم ببخش
من دو پا دارم دنیا از ان من است
توقف کردم تااب نباتبخرم جوان که ان رامی فروخت خیلی
سرش شلوغ بودبا او صحبت کردم و هنگامی که او را ترک کردم گفت: